داستان بدهکاری که طلبکار شد
به قلم: انور دهواری
روزی مولوی عارفی در یکی از روستاهای خراسان زندگی میکرد.
مولوی در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم.
مولوی اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت که با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و بعد تدفین آن مرحوم برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به مولوی با صدای بلند گفت: ای مولوی، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی.
کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت.
شاگرد مولوی از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از مولوی جریان را پرسید:
مولوی گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خریده و به من بدهکار است. من از اینکه او با دیدنم از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت بلکه مرا به پولپرستی هم متهم کرد.
من بهجای گناه او شرمنده شدم و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود آبروی ما را بریزد. تازه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم.
گویند مولوی این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و در صبحی از غصه برای همیشه بیدار نشد.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار