داستانی حقیقی از معامله ی با الله در روزگار ما
کاتب: ماهدیم بلوچ
*✨﷽✨*
مردی داخل بقالی محله شد و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟ بقال گفت: 70 هزار تومان و سیب 40 هزار تومان. در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را میشناخت، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت. زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد: موز کیلویی 30 تومان و سیب 15 تومان.
زن گفت: الحمدلله؛ و میوهها را خواست. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست که مرد بقال اشاره ای کرد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود. بقال میوهها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت الحمدلله بچههایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت.
هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر میکرد.
مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت: به خدا قسم من تو را گول نمیزنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد، و از هیچ کس کمکی دریافت نمیکند، و هرگاه میگویم میوه یا هرچه میخواهد مجانی ببرد ناراحت میشود، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوهها را ارزان میگویم. من با خداوند معامله میکنم و باید رضایت او را جلب کنم. این زن هر هفته یک بار به اینجا میآید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من خرید میکند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود میبرم.در حالی که نمیدانم چگونه چنین میشود و این پولها چگونه به من میرسد.
وقتی بقال چنین گفت، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید.
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس میگیری؛ نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه به خاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله میایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت.
لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمیداند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد.